رونیای قشنگمرونیای قشنگم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
مامان شهرهمامان شهره، تا این لحظه: 34 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
بابا رحمان بابا رحمان ، تا این لحظه: 39 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

ehsas shirin

روز دختر مبارک

          تقدیم به بهترین دختر دنیا و امید حیات من با آرزوی بهترین و برترین ها برای فرشته زندگیم . . .   رونياي عزيزم روزت مبارک. ...
25 مرداد 1394

دريا (2)

      دختر گلم اين عکس ها تاريخ 94/05/07  روز پنج شنبه که بابايي تصميم گرفت بريم دريا ،  به اتفاق بابايي ، مادر جون ، دايي ايمان ساعت پنج غروب حرکت کرديم تو راه خوابيدي وقتي رسيدي بيدارت کردم تا دريا رو ديدي با اون لحن شيرين زيونت گفتي ( ماني ديا ، ديا ) . نشستي تو شن شروع کردي تمام شن ها رو ريختي رو سرت ، منو دايي جون با بابايي با چه زحمتي تونستيم استخر رو باد کنيم چون خيلي بزرگ بود باد کردنش خيلي سخته ، منم سريع لباستو در اوردم رفتيم به سمت آب يکم با هم آب بازي کرديم بابايي هم استخر رو آورد وقتي توش سوار شدي از هيجان جيغ ميزدي همراه با دست زدن واقعا حرکاتت ديدني بود خيلي ازت عکس و ...
10 مرداد 1394

تعطيلات عيد فطر( آلاشت)

          اين عکس هاي که برات گرفتم آلاشت  (عيد فطر) که با مامان پرهام چهارتايي با هم رفتيم پارک خيلي خوش گذشت کلي تو با پرهام بازي کردي مخصوصا که پارک با گريه امدي بيرون .  ...
4 مرداد 1394

دختر نازم

      تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر مادرم باشی همیشه کاش که یک سمت ، مادرت باشد تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی     ...
4 مرداد 1394

خدا حافظي با شيشه پستونک

  نميدانم چشمانت با من چه ميکند !!! فقط وقتي که نگاهم ميکني چنان دلم از شيطنت هاي  نگاهت مي لرزد که حس ميکنم چقدر زيباست  فدا شدن ... براي چشمهاي که تمام دنياي من است .      رونياي نازم : جونم برات بگه تو ماه مبارک رمضان شبهاي احيا که اخر هفته هم بود تاريخ 94/04/16 با بابايي تصميم گرفتيم تعطيلات رو بريم آلاشت سه شنبه که از اداره تعطيل شديم امدم دنبالت که خواب بودي با مادرجون خداحافظي کرديم رفتيم خونه وسيله هاي که احتياج داشتم رو شب قبل جمع کردم ساعت 6 غروب با عمو رحيم چهار تايي حرکت کرديم موقع اذان رسيديم الاشت . تو هم تو راه خوابيدي وقتي رسيدي...
4 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ehsas shirin می باشد